شبی سرد و ارام بود مردی که در یک طلا فروشی کار ميکرد خسته بود و هواسش به طلاهایش نبود یکدفعه صدایی ان مرد را متوجه خودش کرد ان مرد ارام ارام به طرف صدا میرفت و یک چراغ قوه و یک میله بلند دستش بود او به صدا رسید و یک کلاغ را دید و گفت:یک کلاغ . و تا کلاغ ان مرد را دید پرواز کرد و ان مرد افتاد زمین و کلاغ جلوی چشم ان مرد به هیولایی تبدیل شد ان مرد باو نميکرد و صدای داد ان مرد همه را بیدار کرد
صبح میشود و زنگ ساعت به صدا در می ایدررررررررررررررررررر
درباره این سایت